در زمينه رابطه دين و حق، سؤالاتى مطرح است كه پاسخ جدى و روشن مىطلبد واگر پاسخ آنها روشن نشود، ممكن است در زمينه مسائل كلامى واعتقادى، براى اذهان ناپخته و عقول ناسفته، مشكلات و احياناانحرافاتى پديد آيد. برخى از پرسشها عبارتند از:
آيا دين، حق استيا حق، دينى است؟
آيا دين در حقانيتخود متكى به حق استيا حق در حقانيتخود به دين متكى است؟
آيا آدميان، حق را مىپذيرند; چون دينى استيا دين را مىپذيرند، چون حق است؟
آيا دينى بودن حق مىتواند به اين معنى باشد كه دين، منبع و منشا ظهور حقايق است; ولى پشتوانه درستى و صحت آن حقايق، دينى بودن آنها نيست؟
ممكن استسؤالات را به گونهاى ديگر تقرير كرد:
آيا دين را بايد به حق عرضه كرد تا در پرتو حق كسب اعتبار كند يا حق را بايد به دين عرضه كرد، تا در پرتو دين، معتبر شناخته شود؟
آيا محور حق استيا دين؟ اگر محور، حق است، دين هنگامى معتبر است كه بر محور حق دور بزند و اگر محور، دين است، حق هنگامى معتبر باشد كه بر محور دين بچرخد. آيا ضامن درستى و صحت دين، حق استيا به عكس، ضامن درستى و صحتحق، دين است؟
چرا مردم حق را مىپذيرند و چرا از پذيرش باطل، سرباز مىزنند؟
چرا انسانها دين را پذيرا مىشوند و ضد دين يا كفر را كنار مىنهند؟
آيا پذيرش حق به خاطر دينى بودن آن وعدم پذيرش باطل به اعتبار غيردينى بودن آن است؟
آيا پذيرش دين به خاطر حق بودن آن وعدم پذيرش كفر به خاطر ناحق بودن و به تعبير ديگر، به خاطر بطلان آن است؟
آيا ممكن است دينى بودن حق را نه به معناى اين كه دين پشتوانه صحت ودرستى آن است، بدانيم، بلكه به معناى اين كه دين سرچشمه عالى و زلال ظهور حقايق و منبع جوشش آنهاست، تلقى كنيم; بدون اين كه پشتوانه صحت و درستى واستوارى آنها باشد، يا اين كه صرف نظر از اين كه دين خود منبع و منشا جوشش و فيضان و فوران حقايق است، حقايق را به لحاظ صحت و صدق ومقبوليت عقلى، وامدار و وامخواه دين بدانيم و اصولا ملاك حق بودن حقايق را دينى بودن آنها بشناسيم و دين را به عنوان پشتوانه صحت و درستى حقايق مطرح كنيم و از آن بهره جوييم و مدد گيريم؟
خلاصه اين كه: حق، چون حق است، معتبر استيا چون دينى است، معتبر است.
به ديگر سخن، مىتوان مسئله را به دو صورت تبيين كرد:
1.اين كه دين را منبع و سرچشمه جوشش حق بدانيم، بدون اين كه صحت و سلامت آن را تضمين كند. در اين صورت، هم خود دين زير سؤال مىرود كه پشتوانه صحت و درستى آن چيست و هم حق مورد پرسش قرار مىگيرد كه ضامن اعتبار وصحت آن چه چيز است؟
2. صرف نظر از اين كه منشا و منبع جوشش و فيضان حقايق چيست، در پى ملاك و معيار باشيم. در اين صورت، چند احتمال مطرح است:
الف. دين، «خود معيار» است و نبايد در پى ملاك و معيارى براى صحت و درستى آن باشيم. اما حق «خود معيار» نيست. منتهى دين، ملاك و معيار درستى و صحتحق است.
ب. حق، «خود معيار» است و ما از زحمتيافتن ملاك و معيارى براى آن بىنيازيم. ولى دين براى صحت و درستى خود، ملاك و معيار مىخواهد و ملاك و معيار، همانا حق است. به عبارت ديگر: دين بر خلاف حق، خود معيار نيست. اما حق، خود معيار است و پشتوانه و ضامن صحت دين نيز هست.
ج. دين و حق هر دو خود معيارند. اين دو سيستم خود معيار، در كنار هم يا در مقابل هم قرار دارند.
اگر دو سيستم خود معيار در كنار هم باشند، هيچ گونه تعارض و تزاحم و تضادى با هم ندارند و از آنجا كه هر دو خود معيارند، نيازى هم به يكديگر ندارند و هر كدام، راه خود مىروند. در اين صورت، نه تنها از يكديگر كمك نمىگيرند، بلكه هيچ يك از ديگرى آسيب هم نمىبيند; چرا كه آسيب پذير نيستند.
واگر دو سيستم خود معيار، در مقابل هم باشند، البته مصون از تعارض و تزاحم و تضاد با يكديگر نيستند. حق براى خود آهنگى ساز مىكند ودين، آهنگى ديگر. بيچاره انسانهايى كه گرفتار آهنگهاى مزاحم و متضاد باشند. آيا ناهماهنگى دو نهاد مزاحم هر دو را آسيب پذير نمىسازد؟ آيا مردمى كه مىخواهند هم متدين به دين و هم متحقق به حق باشند، دستخوش تضاد شخصيت و تعارضات افكار ناهمگون وانديشههاى ناسازگار نمىشوند؟ در اين صورت، علاوه بر تضاد درونى افراد، آيا ممكن نيست كه برخى تدين به دين و برخى تحقق به حق پيدا كنند و در نتيجه در ميان آنها تفرقه و اختلاف و احيانا تضاد واصطكاك پديد آيد؟
وانگهى در مقابل اين دو فرقه، ممكن است فرقه سومى پديد آيد كه نه گرايش به اين پيدا كند و نه گرايش به آن، يعنى از خير اين دو امر متقابل و متضاد و متزاحم صرف نظر كند تا از شر آنها هم مصون بماند. اما اين فرقه جديد، طبعا با هر دو فرقه در تضاد خواهد بود وهر كدام از سه فرقه، آهنگى مخالف بقيه، ساز مىكند.
د. هيچكدام خود معيار نيستند; بنابراين، معيار سومى لازم است كه پشتوانه صحت و درستى هر دو باشد، يا براى هر كدام معيار جداگانهاى لازم است.
در اينجا اين سؤال مطرح مىشود كه معيار و پشتوانه آن معيار يا معيارهاى سوم و چهارم چيست؟ آيا آنها خود معيارند يا بر مىگردند به همانهايى كه به آنها نياز داشتند، يا اگر به آنجا باز نگردند، مترتب بر معيارهاى مترتب ديگرى هست و بايد بگوييم: اين رشته سر دراز دارد; ولى خاتمه ندارد.
ه. اگر بخواهيم در دايره تقريبا گسترده احتمالات هيچ احتمالى را فرو گذار نكنيم، جا دارد كه دو احتمال ديگر هم در اينجا يك كاسه شده، آورده شود وآن اين كه:
1. دين، خود معيار است وحق خود معيار نيست; ولى دين ضامن و پشتوانه صحت و درستى حق هم نيست. حق بايد معيار و ملاك صحت و درستى خود را از ناحيه ديگرى كسب كند.
2. حق، خود معيار است ودين خود معيار نيست; ولى حق، نسبتبه درستى و صحت دين، ضمانتى ندارد. دين بايد معيار و ملاك صحت و درستى خود را از ناحيه ديگرى كسب كند.
آنچه در اينجا آورديم، تنها به خاطر حساب احتمالات است و پيشاپيش مىگوييم كه به نظر ما دو مطلب درست است:
1. اين كه دين را سرچشمه جوشان حق بدانيم; اما نه اين كه انتظار داشته باشيم كه دين سرچشمه جوشان همه حقايق جهان هستى باشد و ما ملزم باشيم كه كليه حقايق فلسفى وعلمى وحتى عملى را از دين بجوييم. چه لزومى دارد كه تمام حقايق علوم نظرى و علوم عملى برخاسته از دين باشد؟ آيا در قلمرو گسترده علوم نظرى، اعم از طبيعيات و رياضيات و الهيات و در همه شعب و فنون آنها كه حقايق بى شمار و روز افزونى به ادراك عقل نظرى انسان در مىآيد، بايد منبع را دين قرار دهيم؟ آيا آيه شريفه
«و نزلنا عليك الكتاب تبيانا لكل شيء» (1)
كه كتاب نازل شده از آسمان بر پيامبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله و سلم را مبين همه چيز مىداند، ناظر به بيان همه حقايقى است كه در رابطه با هدف نزول قرآن براى هدايت انسانها به راه خدا لازم استيا ناظر به بيان همه حقايق نظرى وعملى است، اعم از اين كه در هدايت انسان نقش داشته باشد يا نقش نداشته باشد؟ آيا رياضيات و طبيعيات از شعب دين استيا اين كه آيا رياضيات و طبيعيات دينى و غير دينى داريم؟
حقيقت اين است كه رياضيات و طبيعيات، به لحاظى دينى و به لحاظى غير دينى است: دينى است، به اين معنى كه دين از ما مىخواهد كه آنها را درستبياموزيم و درستبه كار گيريم; وغير دينى است، به اين معنى كه مستقيما برخاسته از دين نيست و از حوزه اعتقادات و بايد و نبايدهاى دينى خارجند.
در مورد الهيات مسئله شكل ديگرى دارد. دين متكى به جهان بينى صحيح و اعتقادات سالم است. در مسائل الهيات، دين نظر مىدهد; چرا كه انسانها در اين زمينه نياز به راهنمايى دارند. بشر اگر در معرفت ذات و صفات و افعال خداوند به خطا برود، گرفتار شرك ذاتى صفاتى و شرك افعالى مىشود و به طور قطع، چنين بشرى در مسئله نبوت و امامت و معاد هم راه به جايى نمىبرد. حال آن كه اگر انسان در يكى از مسائل علمى به خطا برود، ممكن استبه اعتقادات دينى او لطمه نخورد.
به عنوان مثال اگر كسى به لحاظ علمى طرفدار هيئتبطلميوسى باشد، ولى به توحيد واجب الوجود و توحيد خالق و توحيد رب و توحيد معبود قائل باشد، به ايمان واعتقاد دينى او لطمهاى نمىخورد. چه فرقى دارد كه كسى معتقد باشد كه خالق حكيم و مدبر آگاه اين جهان، نظام جهان را بر اساس هيئتبطلميوس اداره كند يا بر اساس هيئت جديد؟ گيرم مؤمن بطلميوسى نظام تدبير خداوند را نشناخته و مؤمن امروزى نظام تدبير را شناخته است. هم كسى كه نظام تدبير خالق بى چون را بر هيئتبطلميوسى منطبق مىداند، مؤمن و متدين است و هم آن كه نظام تدبير پروردگار را منطبق بر هيئت جديد مىشناسد.
مثال ديگر در مورد آفرينش انسان است. آيا خداوند حكيم مدبر، انسان را بر اساس نظام فيكسيسم آفريده يا بر اساس نظام ترانسفورميسم؟ آيا تمام انسانها به آدم وحوا منتهى مىشوند يا خير؟ اگر دين در اين مورد ساكتباشد، نه اعتقاد به فيكسيسم به ايمان دينى ضرر مىزند و نه اعتقاد به ترانسفورميسم. منتهى اگر دين در اين باره رهنمودى داده باشد و بيان صريحى ارائه دهد، مخالفتبا آن به معناى تكذيب دين و تكذيب وحى يا پيامبر يا امام است و اين، با ايمان دينى و تسليم اعتقادى ناسازگار است.
تا اينجا مرورى داشتيم بر مسائل علوم نظرى، حال نظرى هم به مسائل علوم عملى بيفكنيم. آيا در قلمرو علوم عملى بشر نياز دارد كه تمام حقايق را از دين بگيرد و آيا عقل عملى در اين راه، لنگ و ناتوان است و هيچ گونه شناختى نسبتبه حقايق عملى ندارد؟ آيا همه حقايق عملى كه برخاسته وجوشيده از نهاد دين است، احكام مولوى يا همه آنها احكام ارشادى يا به تفكيك، برخى ارشادى و برخى مولوى است؟ اگر همه آنها احكام مولوى است، معناى آن، طرد عقل عملى از ادراك حقايق است و اگر همه آنها احكام ارشادى است، معناى آن، بى نيازى مطلق از دين، درحوزه تكاليف و مسئوليتها و وظايف است و اگر برخى ارشادى و برخى مولوى است، بدين معنى است كه ما در حوزه تكاليف و مسئوليتها و وظايف، نه خود را از دين بى نياز دانستهايم و نه عقل عملى را از توانايى ادراك انداخته و مطرودش كردهايم. اينجاست كه بايد بگوييم: مطابق رواياتى كه از پيشوايان دين رسيده، بر مردم دو حجت است: يكى حجت ظاهر وديگرى حجتباطن. اولى همان مطالبى است كه از ناحيه انبيا و اوصيا به ما رسيده و دومى همان ادراكات عقلى و بايد ونبايدهاى عقلانى و مسائل اعتقادى است و طبعا هيچ كس از اين دو بى نياز نيست. (2)
2. از نظر اسلام، معيار همه چيز حقيقت و معيار حقيقت، خود حقيقت است.هركس طالب حق است، ارزشمند است; گو اين كه به حق نرسد و هركس در پى باطل استبى ارزش و بى اعبتار است. به همين جهت است كه مىبينيم امير مؤمنان عليه السلام به عنوان وصيتى كه بايد پس از خودش به مرحله اجرا در آيد، فرمود:
«لا تقتلوا الخوارج من بعدي فليس من طلب الحق فاخطاه كمن طلب الباطل فادركه». (3)
پس از من خوارج را نكشيد; چرا كه كسى كه طالب حق بود و در راه رسيدن به حق به خطا رفت، مانند كسى نيست كه طالب باطل بود و به باطل دستيافت.
فرق خوارج و اصحاب معاويه در اين است كه خوارج مردمى متعبد و متعصب بودند و در آن فتنهاى كه به پا كردند، در طلب باطل نبودند و اگر با على عليه السلام نمىجنگيدند، على عليه السلام با آنها نمىجنگيد، ولى اصحاب معاويه، تعبد به دين نداشتند و در راه رسيدن به حق، تعصبى نمىورزيدند و با علم و آگاهى در پى باطل بودند. بنابراين، توصيه امام اين است كه پس از وى اگر مىكشند، كسانى را بكشند كه در پى باطلند وباطل را يافتهاند، نه كسانى كه حق را طالبند و به خاطر قصورى كه داشتهاند، به آن نرسيدهاند.
در جريان جنگ خونين جمل، مردى دچار حيرت شده بود; چرا كه مىديد شخصيتهاى برجسته عالم اسلام، مانند طلحه و زبير و عايشه كه به نص قرآن يكى از امهات مؤمنان است (4) در مقابل على عليه السلام قرار گرفته و با او سر جنگ و ستيز دارند.
از اين رو اين مرد متحير به محضر امير مؤمنانعليه السلام شتافت و عرض كرد:
«ايمكن ان يجتمع زبير و طلحة و عائشة على باطل؟»
آيا ممكن است زبير و طلحه و عايشه بر باطل اجتماع كنند؟
حضرت در جواب وى فرمود:
«انك لملبوس عليك; ان الحق و الباطل لا يعرفان باقدار الرجال، اعرف الحق تعرف اهله و اعرف الباطل تعرف اهله»;
امر بر تو مشتبه شده است; حق و باطل با قدر و منزلت اشخاص شناخته نمىشوند. حق را بشناس تا اهل آن را بشناسى و باطل را بشناس تا اهل آن را بشناسى.
عبارت مذكور را دكتر طه حسين مصرى كه از نويسندگان برجسته است، در كتاب خود مىآورد و مىگويد:
«بعد از آن كه وحى خاموش گشت و نداى آسمانى منقطع شد، سخنى به اين عظمتشنيده نشده است». (5)
به راستى كه اگر چهره پاك و معصومى چون امام على عليه السلام حق را محور شخصيتها قرار دهد و شخصيتها را از محوريتحق ساقط كند، براى هميشه راه هموار اسلام را به ما نشان داده و اوست كه سخنش دون كلام خالق و فوق كلام مخلوق است.
ما مطلب فوق را به عمد از كتاب «على و بنوه»نقل كرديم، تا نظر يك عالم سنى مصرى را در باره سخن پر شكوه امير عليه السلام نشان بدهيم و الا مضمون فوق در كتاب هميشه استوار نهج البلاغه چنين آمده است:
«وقيل: ان الحارث بن حوط اتاه فقال: اتراني اظناصحاب الجمل كانوا على ضلالة؟ فقالعليه السلام:يا حارث، انك نظرت تحتك ولم تنظر فوقك فحرت. انك لم تعرف الحق فتعرف من اتاه و لم تعرف الباطل فتعرف من اتاه».
وگفتهاند: حارث بن حوط نزد او آمد و گفت: چنين پندارى كه من اصحاب جمل را گمراه مىدانم؟ فرمود: حارث! تو كوتاه بينانه نظر كردى، نه زيركانه به پايين پاى خود نظر كردى، نه به بالاى سر خود و سرگردان ماندى. تو حق را نشناختهاى، تا بدانى اهل حق چه كسانند و نه باطل را، تا بدانى پيروان آن چه مردمانند.
حارث كه باز هم از اسارت پندار و از شخصت گرايى به حق گرايى روى نياورده بود، چنين گفت: من با سعيد بن مالك وعبد الله بن عمر كناره مىگيرم.
آن حضرت فرمود:
«ان سعيدا و عبد الله بن عمر لم ينصرا الحق و لم يخذلا الباطل» (6) ; سعيد و عبد الله بن عمر (آدمهاى بى خاصيتى هستند) آنها نه حق را يارى كردند و نه باطل را خوار ساختند.
مرد راستين و استوار و خردمند كسى است كه هرگز گرفتار شخصيت گرايى و فرقه گرايى و نژاد گرايى ومليت گرايى و ... نشود. استادانى كه انسان در محضر آنها كسب دانش كرده و از آنها راه و رسم صحيح زندگى آموخته، مقام و مرتبهاى والا دارند وجا دارد كه انسان در حيات و مماتشان همواره آنها را تعظيم و تكريم كند; ولى اين، به معناى تسليم مطلق بودن در برابر افكار و انديشههاى آنان نيست.
ارسطو در تحقيقات خود از رد وابطال راى استادش افلاطون در باب مثل و بعض امور ديگر خوددارى نكرده و در اين مقام مىگفته است: افلاطون را دوست مىدارم; اما به حقيقت، بيش از افلاطون علاقه دارم. (7)
صدر المتالهين نيز در مقدمه جلد ششم كتاب «الاسفار الاربعة» كه بر محور الهيات بالمعنى الاخص دور مىزند، مىفرمايد:
«مرد حكيم التفات به نظريه مشهور نمىكند و هنگامى كه به حق برسد، از مخالفت مشهور نمىهراسد و در هيچ بابى به «من قال» يا گوينده توجه نمىكند، بلكه به «ما قيل»يا گفته توجه مىكند. چنان كه از مولاى ما، امام موحدان وامير مؤمنان عليه السلام نقل شده كه فرمود: «لا يعرف الحق بالرجال و لكن اعرف الحق تعرف اهله» و ما در تحقيق هر مسئلهاى و تنقيح هر مطلوبى، جز تقرب به خداوند و ملكوت اعلاى او در ارشاد جويندهاى پاكدل و تهذيب خاطرى آماده، قصدى نداريم. اگر گفته ما با نظر اهل بحث و تحقيق موافق آمد، همان است كه اشاره كرديم و اگر موافق نيامد، معلوم است كه حق با عقول آنهايى كه به سبب امراض باطنى قريحههاى فاسد دارند و طبيبان نفوس را از علاج خود عاجز كردهاند، موافق نخواهد بود». (8)
با الهام از راه و رسم دينى و سخنان پيشوايان معصوم است كه گفتهاند:
«انظر الى ما قيل و لا تنظر الى من قال»; بنگر كه چه مىگويد; ننگر كه كه مىگويد.
اكنون كه به طور اجمال، نظر خود را در باره اين كه معيار همه چيز حقيقت و معيار حقيقتخود حقيقت است، بيان كرديم، جا دارد كه بحث تفصيلى را در اين باره دنبال كنيم و بيان استدلالى و تحقيقى خود را در اين باره بر اهل نظر عرضه نماييم.
قطعا براى اين كه رابطه حق و دين به خوبى معلوم گردد، نخستبايد تعريف دقيق و جامعى از دين و حق ارائه دهيم; چرا كه اگر مقصود ما از واژه دين و واژه حق، گنگ و مبهم باشد، گفتگو در باره اين كه آيا حق، دينى يا دين، حق است؟ بيهوده و بى نتيجه خواهد بود.
آيا ما وظيفه داريم از اديانى مانند يهوديت و مسيحيت كنونى دفاع كنيم؟ آيا در باره دين بودايى و دين برهمايى و دين مجوس سخن گفتن و از رابطه آنها با حق، گفتگو كردن،براى كسى كه مىخواهد مدافع دين اسلام باشد، ضرورتى دارد؟ دين به معناى عام آن، شامل بت پرستى مشركان هم مىشود. چنان كه قرآن كريم از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مىخواهد كه به آنها بگويد كه نه او معبود آنها را مىپرستد ونه آنها معبود او را. «لكم دينكم و لي دين» (9) ; شما را دينى است و مرا هم دينى است. ميان دين توحيدى و دين مشركانه فاصله بسيار است. ولى البته اديان توحيدى يك ريشه دارند و كاملترين آنها آخرين آنهاست. دين يهود و نصارى و دين اسلام، مراحل تكاملى دين واحد هستند. يعنى آنچه در دين يهود و دين نصارى به صورت غير محرف بوده، در اسلام به صورت كاملتر وجود دارد.
در شماره آينده اين بحث را به يارى خدا دنبال مىكنيم.
1. نحل/89.
2. امام هفتم عليه السلام به هشام بن حكم فرمود:
يا هشام! ان لله على الناس حجتين: حجة ظاهرة و حجة باطنة; فاما الظاهرة فالرسل والانبياء والائمة عليهم السلام واما الباطنة فالعقول.
اى هشام! خداى را بر مردم دو حجت است: حجت آشكار و حجت پنهان; اما حجت آشكار، رسولان و انبيا وامامان است و اما حجتباطن،عقول است.ر.ك:اصول كافى،ج1،ص16، كتاب عقل و جهل،حديث16.
3. نهج البلاغه، خطبه 59.
4.«وازواجه امهاتهم»، (احزاب/6).
5. على و بنوه، ص40.
6. نهج البلاغه، حكمت 262.
7. لغتنامه دهخدا: 5/1831، ارسطو.
8. اسفار، ج6، ص 6.
9. سوره كافرون، آيه 6.